من میخوام ومیشه

ساخت وبلاگ
هانیه=

از فرودگاه برگشتیم رویا ورهام رفتن خونه خودشون منو امیرم پرواز کردیم سمت خونمون اهههه یه ماهه که اونجاییم دلم واسه خونه خودمون تنگ شده بود دلم واسه مامان امیر بابا فرهاد علی مامان بابای خودم داداشای شیطونم خدای من باورم نمیشه چه زود بزرگ شدم وحالا ازدواج کردم من همون دختر سر به هوا

امیر=هانیه

-جانم

-رسیدیم پیاده شو

نگاه کردم دیدم راست میگه در خونه ایم پیاده شدیم وماشین حرکت کرد یه نفس عمیق کشیدم

من=اخییییییی

-چیشده

-هیچ جا کشور خود ادم نمیشه

-موافقم.دلم تنگ شده بود

-منم همینطونی

-خخخخخ

درو باز کردیم وبا خنده همراه پادشاهم وارد قصرمون شدیم چقد دلتنگ این خونه شده بودم خونه که رسیدیم بله دست اقا علی درد نکنه که نذاشته بود گلای توی خونه خشک شن دمش گرم برادر شوهر خودمه

رفتیم بالا لباسامنو عوض کردیم رفتم رو تخت دراز کشیدم امیرم لباساشو عوض کردو اومد دراز کشید

من=امیر

-جانم

-قبول داری هیچ جا خونه خودت نمیشه

-بله قبول دارم.و هیچ چیزی این نمیشه که رو تخت دراز بکشی وعشقت بیاد تو بغلت دراز بکشههه

-امیرررررر

-جانمممممممم

-چرا من هرچی میگم بحثو یه جا دیگه میکشی

-شوخی کردم شیطون بیا بغلم

خندیدم ورفتم تو بغلش

-پووووووووفففف

-چیه؟؟

-باید نقاشیا رو که رویا حاضر کنه من دوبار بشینم خطاطی کنم

-ای داد این باز شب نخوابیدناش شروع شد

-امیررررررر

-ببخشید

چشمامو بستم روی پیشونیو بوسید بوی عطری تلخ مردونه اشو که دیونه ام کرده بود نفس کشیدم وخوابیدم


 

هفت روز بعد/

مشغول خطاطی روی تابلو هایی بودم که رویا کشیده بود و امیرم همش اذیت میکرد یعنی اگه نبود دیونه میشدم تو این خونه انقد که میخندیدم از دستش که دلم درد گرفته بود رویا زنگ زد قرار شد برم دنبالش یریم بیرون خانم یه هفته نی از اروپا برگشته حوصله اش سر رفته خلاصه رفتیم بیرون ورفتیم کافه امیر بهم زنگ زد

-الو سلام عشقم
-سلام عزیز دلم .خوبی
-مرسی کاری داشتی؟
-خرید کردی؟؟
-آره خریدم
-کجایین
-کافی شاپ
-من پیش رهامم نمیخواد بری خونه بیا اینجا
-باشه پس منم میام اونجا
-میبوسمت فعلابای
-پس فعلا بای
قطع کردیم ورفتیم خونه قرار شد با رویا میوه بیاریم بخوریم رفتیم تو اشپزخونه مشغول حرف زدن شدیم رویا سرشو بالا اورده بود وداشت با تعجب نگاه میکرد منم سرمو بالا اوردم دیدم امیر ورهام دستشون به کمرشونه و دارن به ما نگاه میکنن یه نگاه به جلو دستمون انداختیم دیدیم همه میوه هارو خوردیم یه دوسه تا ته ظرف مونده
من=
رویا=
رهام=
امیر=
رهام=اومدین میوه بیارین.یا بسازین
امیر=داداش اومدن بخورن.هانیه خانم تک خوری هم که میکنی
من=واااا امیر من کی تک خوری کردم با رویا خوردم
-مهم اینکه با شوهرت نخوردی
رویا=خوب کردیم دوتایی خوردیم به شما چه
رهام=عیب نداره حالا شما مارو تو جمعتون راه بدین
رویا=راه نمیدیم
امیر=امیر ما خودمونو جا میدیم
سه تا مون اینجوری شدیم
امیر=چی گفتم خوب جا میدیم
تاز فهمید چی گفته زد زیر خنده
-خوب خودمونو راه میدیم
دوتاشون اومدن بقیه میوه هارو از یخچال دراوردن ونشستن زمین
رهام=اییییییی
امیر =یخ نزدین؟؟
من=نچچچ
رهام=دیونه ها پاشین نشستین روی سرامیک
منو رویا=
امیر=هانیه خانم بخند بخند.بعد من یه چیزی بهت میگم میگی امیر دل درد دارم.دل دردت واسه منه خنده هاتن واسه خودت اگه من تلافی نکردم
سه تامون=
خلاصه بلندمون کردن به زور نشستیم رو صندلی قرار شد غذا درست کنیم یعنی درست کنم
بلهههه پیتزا بعد حاضر کردن موادش گذاشتمش توی توستر
من=رویا من میرم یکم دراز بکشم حواست به پیتزا ها باشه
رویا=باشه برو خیالت تخت
-رویا حواست باشههه هااااااااا
-ای بابا باشه
-من میرم یکم دراز بکشم
-برو
یهو امیر دستمو کشید دوید بالا رفتیم توی یکی از اتاقا ودراز کشیدیم صدای رویا اومد که رفت توی اتاقی که نقاشی میکشید
من=اخخخخخ
امیر=چیشد.>؟؟
-کمرم درد گرفت
-بفرما میگم دردات واسه منه
خندیدم بغلش کردم
-شوخی کردم بابا خوب خوبم
-بار اخرت باشه میشینی رو سرامیک هاااااا
-ای بابا باشه
-هانیه
-جانم
-دیگه وقتش نیست که امیرت بابا بشه
-امیررررر.زوده هنوز دوماه ازدواج کردیم
-مثلا چند سال دیگه
-چهار سال
-چهههااااارررر سال
-بله
-باشه
صدای داد رهام اومد که داد زد
-سوخت سوخت سوخت
دویدیم بیرون رویام از اتاقش اومد بیرون
امیر=رهام چی سوخت؟؟
-پیتزاااا هااااااا
یه نگاه تند به رویا انداختم و دویدم تو اشپزخونه بوی سوختگی همه جا رو ورداشته بود سریع توسترو خاموش کردم
رویا=دیدی چیشد
-دیدم چیشد؟/هیچ که خودت غذا نپختی غذای منم سوزندی رویا خانم
-پووووووفففف
-این دفعه پووووف بکشی خودت میدونی هاااا
-برو بابا
خلاصه اون شبم به لطف رویا از بیرون غذا خریدیم بدبخت رهام از دست این دختر

یک ماه بعد/
امیر=نقاشیاتون همه حاضره؟؟
من=اره
رهام=چرا بدون ما میرین؟؟
رویا=رهام جان گلم قبلا که بهتون توضیح دادیم
امیر=اخه ربطی نداره.خوب هانیه من دلتنگت میشم
من=امیر همش یه هفته اس
رهام=خوبه میگین یه هفته یه ساعت که نیست
رویا=بابا داریم میریم ایلام
من=سعی میکنیم زود برگردیم
امیر=خوب یه چیزی ماهم میایم.ولی توی نمایشگاه نمیایم
-شما فردا کنسرت دارید
رهام=خوب فردا میایم
رویا=یه هفته تحمل کنید این دومین نمایشگاهمونه بعد اون همشو بیاید
من=امیر راست میگه.مال کرمانشاه که توی عیده شمام بیاین
رهام=خوب زود تر  برگردین
من=داداش یه سه ماهه که مامان باباهامونو ندیدیم
امیر=شما هشتم نمایشگاه دارین یعنی سه روز دیگه ما نهم صبح بیایم دیگه
من=باشه بابا شبیه بچه ها شدین بیاین
سوار ماشین شدیم ورفتیم فرودگاه.....ادامه ادارد
 

 

رهام جان تسلیت...
ما را در سایت رهام جان تسلیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makanbandii بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 14:06